انتظارفرج پنج شنبه 4 فروردين 1390برچسب:, :: 19:37 :: نويسنده : احمدسلیمانی فر
هر چه گشتم بهتر از تـو، دلبری پیدا نشد دل ربایی، سروری، تاج سری پیدا نشد تا به بزم قُـرب ربّ العالمین، نایل شوم از ره عشق تـو، راهِ بهتـری پیـدا نشد همچنان دست توانای تـو، در هر مشکلـی پنجه ی مشکل گشای دیگری، پیدا نشد سوی تو هر کس که آمد، دست خالی برنگشت بهتر از بـاب عنایاتت، دری پیـدا نشد از بـرای پـر کشیـدن، جانب کوی وصال بهتر از این بال و پر، بال و پری پیدا نشد
مرحوم حاج شیخ عبّاس قمی، درکتاب ارزشمند مفاتیح الجنان، به نقل از صاحب نجم الثّاقب می فرمایند: مرحوم سیّد تقی صالح بن سیّد احمد بن سیّد بن سیّد هاشم بن سیّد حسن موسوی رشتی، از اهل رشت، به قصد عزیمت به مکّه، ابتدا به نجف اشرف مشرّف شد و... ایـشان اراده ی مکّـه کـرد، در بیـن راه چند نفر به کاروان ملحـق می شوند. در یکی از منازل، یکی از کاروانیان می گوید: زودتر برویم، چون مسیر خطرناک و ترسناکی در پیش داریم. برف شدیدی می بارید و رفقا سر خود را پوشانیده بودند و تند رفتند و من عقب ماندم. از اسب پیاده شدم و خیلی ترسیده بودم و مخارج راه من هم (به غیر از 600 تومان) نزد دوستانم بود. با خود گفتم: تا صبح همین جا می مانم تا فردا با چند نفر دیگر این مسیر را بروم. ناگهان باغی را دیدم که باغبانی کنار درب آن، بیلی در دست داشت و به درختان می زد که برف آن ها بریزد. جلو آمد و به من گفت: مسیر را گم کرده ای؟ گفتم: آری! فرمود: نافله بخوان. و من مشغول نافله شدم. بعد از مدّتی آمد و فرمود: نرفتی؟ عرض کردم: والله راه را نمی دانم. فرمود: جامعه بخوان. و من جامعه را که قبلاً حفظ نبودم، به طور کامل از حفظ خواندم. بعد از مدّتی آمد و پرسید: نرفتی؟ عرض کردم: نه و بی اختیار گریه کردم و گفتم: راه را بلد نیستم. بعد فرمود: عاشورا بخوان. و من با این که حفظ نبودم، تمام زیارت عاشورا و هم چنین دعای علقمه که بعد از زیارت عاشورا خوانده می شود را هم خواندم. باز آمد و فرمود: نرفتی؟! عرض کردم: نه! فرمود: تو را به قافله می رسانم. و بر الاغی سوار شد و بیل خود را به دوش گرفت. اسب من حرکت نمی کرد، تا این که عنان اسب را گرفت و اسب تمکین کرد. در بین راه فرمود: شما چرا نافله نمی خوانید؟ نافله، نافله، نافله. چرا عاشورا نمی خوانید؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا. چرا جامعه نمی خوانید؟ جامعه، جامعه، جامعه. و در چند لحظه خودم را کنار رفقایم که در کنار نهر آبی جهت وضو گرفتن پیاده شده بودند، دیدم. ناگهان با خودم گفتم: این چه کسی بود که به زبان فارسـی با مـن حرف می زد؟ (این قدر دل نشین) و با چه سرعتی من را به رفقایم رسانید. با خود گفتم: نکند آن، آقا و مولای عزیزم (قطب عالم امکان، مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشّریف) باشد؟! برگشتم، ولی هرچه نگاه کردم اثری ندیدم... عمري است كه مهمان سر خوان تو هستم خوردم نمكـت، ليك نمكدان بشكستم ترسـم كه اجـل آيد و روي تـو نبينم چـون روي تو باشد همـه مكتـب و دينم غـيـر گنهـم هـيـچ نـدارم و نـدانـم جز بـار گنه، بـر سر راهت چه گذارم؟ با اين همه خواري و بدي، عاشقت هستم بنما كرم اي سرور من، گير تو هستم غافل ز غمت هستم و در جهل و ضلالت اي مهـدي زهـرا بنمايـم تـو هدايت
نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ ![]() آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
|||
![]() |